قاف

عاقبت سی مرغشان سیمرغ شد

قاف

عاقبت سی مرغشان سیمرغ شد

ربیع الأنام


نیمی از یاسین روزی دقایق پایان سالمان شد و نیم دیگر آغازگر سال نو!

۱۴ بار آیه نور خواندیم تا فراموشمان نشود زیر سایه کدام آسمان هستیمان برقرار است...

هوا هنوز سرد است اما از لحظه تحویل سال گرمای حضور تو انگار أحسن الحالی برایمان رقم زده که بر وجودمان بارقه امید می تاباند؛


السلام علیک یا ربیع الأنام و نضرة الأیام


بهارتان قرین اجابت آرزوهایتان


داغ تو



زخم بر دلم گذاشتی


خیالی نیست


«هر چه از دوست می رسد نیکوست»


با داغ پیشانی ام چه کنم...؟!!!



.......................



حالا به هر آینه ای که می رسم


قبل از خودم


تو را می بینم!!!



حصار

 

ما؛ 

 

بازماندگان همان نسلیم 

 

که از عشق منع شدند! 

 

حالا؛ 

 

به جای همه لحظه های زندان 

 

عشق می ورزیم! 

 

 

کمیل می خوانیم 

 

به ارحم ضعف بدنی که رسیدیم 

 

به دستان یکدیگر فکر می کنیم... 

 

 

ندبه خوان می شویم 

 

درست سر أین استقرت 

 

سر به زیر می افکنیم 

 

یعنی همان بهتر که نمی دانیم! 

 

 

نمازمان بدون خم ابروی یار صفا ندارد 

 

مسابقه ناگفته ای داریم  

  

برای بعد نماز که چه کسی زودتر بگوید قبول! 

 

 

تازه روزه هم می گیریم 

 

بعد با همه پس کوچه ها 

 

سلام و علیک داریم 

 

تا دم افطار 

 

رطب! 

 

 

اصلاً همه چیزمان یک جور دیگر است... 

 

نه دینمان به دین می برد نه از بینش چیزی فهمیده ایم... 

 

شاید هم اصلش را ما فهمیده ایم!!! 

 

  

شاید ما خدا را بهتر شناخته ایم... 

  

ما نسل تجربه ایم، 

 

از معادلات بین المللی و انقلاب و جنگ و انتخابات 

 

تا عبادات فردی و روابط اجتماعی و دوستی ها... 

 

نظر کسی را قبول نداریم، هرکدام برای خودمان مرجعی هستیم! 

 

 

 

نسل دوستت دارم های یواشکی 

 

دوستی های اینترنتی 

 

عشق های مسیر مدرسه 

 

تجربه های بدون مزاحم دانشگاه 

 

 

نسل بنیان های سست خانواده 

  

حرف های بی اساس 

 

شایعه های از روی بیکاری 

 

دروغ، غیبت، تهمت... 

 

 

نسل همه آرمانهای خوب، همه عملکردهای بد! 

 

دلم برای خودمان می سوزد... 

 

 

 

نسل ما؛ 

 

 نسل بی همزبانی است 

 

نسل بی زبانی است 

 

 

ما؛ 

 

تــــــــبـــــــــــــــــاه شدیم! 

 


 

هرزه نیستم 

 

آنقدر قید و بند دارم که خواجه شیراز هم می داند!!! 

 

فقط؛ 

 

ویرانم... 

 

*** 

 

میان من وتو  

 

بسی حرفهای ناگفته مانده! 

 

از کرامت و بزرگواری تو 

 

از جهالت و روسیاهی من... 

 

*** 

 

حیات هر انسانی را دو روی است 

 

آنکه خودش را در وسعت دیدگان دیگران می شناسد 

 

و آنکه دیگران نمی دانند 

 

     وتنها خودش می شناسد!


***


تمام قصه های کودکی 


شوخی شوخی


جدی شد!


کسی باورهایمان را تغییر دهد...



جدایی

 

 

نادر سه سال است که در میانمان نیست 

  

سیــمیـن هم رفت... 

 

*** 

  

یاد جلال هم بخیر! 

 

زمینی!!! (۲)

  

 

نطلبیده اش مراد است ! 

 

جدول حل نمی کنم 

 

تشته نیستم ...

 

کامت را می گویم! 

 

*** 

 

گلویم می سوزد  

 

خیلی داغ بود...

 

درست همان گودی کوچک پایین گردنم 

 

به وسعت لبهایت

 

 ***

دستانت عطر گندم زار


آغوشت رقیب باغ گیلاس


لبانت ترنم دل انگیز شکوفه های سیب


پشت کرده ای به دنیــــــــــــــــا


در برزخ هوای دلت می کشی مرا

تا دوزخ و بهشت مرا ساده تر کنی...

 

خلأ زمان




عقربه هایم به هم ریخته


هر کدام به سویی می چرخد


یکی تندتر، یکی کند تر


شبیه ساعت های شماطه دار کارتون های کودکی



دیوانه شده ام!


اما از هر طرف که می رود، برمیگردد سر جای اول... ساعت صفر!



..............................................


پ ن : کسی نپرسید چرا اندیشه های سبزت سیاه شده اند؛ حتی تو!



حرف حساب

 

 

به اصول ریاضی بدبینم؛  

 

ریاضی زبان انصاف نیست! 

 

آنقدر خشک است که حرف حساب نمی فهمد! 

 

 

تو بگو؛ 

  

وقتی مثبت های خیلی بزرگ را در یک منفی کوچک ضرب کنیم،  

اگر حاصل مثبت نشود بی عدالتی نیست...؟! 

  

 

چرا وقتی تمام احساسمان را تقسیم می کنیم ، تکثیر نمی شود...؟! 

  

 

چه فرق می کند علاقه مان را جمع کنیم یا ضرب...؟!  

میان دو خط عمود متقاطع یا مورب مگر چند زاویه اختلاف است که حاصل اینقدر متفاوت می شود؟ 

  

 

 اگر در دایره زندگیمان خسته شدیم، سرمان را کدام گوشه بگذاریم و گریه کنیم...؟! 

  

 

اصلاً چرا فاصله نقطه من و تو را که می خواهند اندازه بگیرند، میانمان هزاران نقطه فرضی می گذارند؟! میان من و تو که چیزی نیست...!!! 

 

 

..................................  

پ ن : هنوز هم نمی دانم چگونه همیشه بالاترین نمره را در این درس می گرفتم!!! 

  

................................. 

پ پ ن : نه اینکه فکر کنی جبر و احتمال و مثلثات و هندسه حال و روزشان بهتر است، پای عدد که در میان می آید از خودم می پرسم چرا بعضی یک ها تا بینهایت سیر و می کنند و برخی دیگر همیشه یک می مانند...؟! 

 

زمینی!!!

   

سرما دارد خداحافظی می کند 

 

با دوری نرگس زار چه کنم ؟!

 

بوی آغوش تو می دهد... 

 

 

............. 

 

 

عاشق آدامس نعنایی ام 

 

طعم لبهای تو را دارد.. 

 

............. 

 

نمی خواستم اینگونه بنویسم 

  

شیرینی گناه حضورت 

 

شیطان باغ میوه ام شده 

 

از سیب شروع کنیم...؟! 

 

 

زلال نام تو



برفها که آب می شوند


شهر یکپارچه زمزمه جویبار می شود


     و  طنین نام نیکویت را


در تمام شیارهای سبزه رو جاری می کند...


حالا دیگر؛


گیاهان


با معجزه نام تو


بهار را به تجربه خواهند نشست...



تفاوت



تمام اختلافمان همین است؛


       عاشق زاده شده ام!


و شعر یعنی احساس، یعنی عشق


شاعر شیفته آزادی ست


و تو ؛


   در بند می خواهی ام...



سبوح قدوس...


 

انگار من ایستاده ام این سوی پل، تو آن سو


  

           



همه چیز در این میانه تعیین می شود؛


اعتبار دنیا


وجاهت زمین


رفعت آسمان...



***


گام هایم را بشمار...!




قاف ۲




قاف؛


سوگند حضرت حق است


به اساسی ترین حق انسان


به نون والقلم


***


می نویسم، پس هستم






بادام های تلخ



سیب ســرخی رها شده در زلال جویبارم؛


دستی که به چیــــدنم قد برافراشته بود،


قدردان داشـــــته هایش نـبود...



.....................................................



سیب و انار میوه عشقند، انجیر و زیتون ثمر بهشت!!


تو بگو؛


تکلیف بادام های تلخ را...؟!



ذهــن من و سپیـــــــده بادام های تلــخ


یاد تــو و گـــــزاره بادام هـای تلـخ


در روح و جان خسته من می کشد هنوز


دست تو یادواره بادام های تلخ ...



بن بست



به کدام سو بگریزم از حصار خاطراتت


زمین بوی تو میدهد


گیرم که جاده ای به کهکشان بکشند


بی هوای تو زندگی نمی دانم!



................................................


زلال آبی اندیشه ات را


کوره راه خاکی سطورم سد می کند...


گریزی نیست،


از من بگذر تا رها شوی...