قاف

عاقبت سی مرغشان سیمرغ شد

قاف

عاقبت سی مرغشان سیمرغ شد

گذشت..


گذشت زمانی که به پهنای نگاه آدمهای دور و برمان

میدان مغناطیس چشمهایم

و یک دل بیمار

و ...

حالا هر ثانیه

در تابش مردمک های درخشانت

گره می خورم

تا علاج دردهایم باشی!

مرهم زخمهایم!

و بوسه بارانت می کنم

تا التیام تن خسته ام شوی

.
.
.

خدا را در اکنون نفسهای تو تفسیر می کنم

که رام اشکهایت شده ام

و بی خود از خویشتن!

رؤیا

بی هیچ صدایی می آیند
زمانیکه نمیدانی...
در دلت یک مزرعه آرزو می کارند
بی هیچ نشانی از دلت می گریزند
تا تمام چیزی که به یاد می آوری
حسرتی باشد به درازای زندگی
چقدر بی رحمند رؤیاها...!

منتظر!!

مرا که ملالی نیست


اگر صد سال هم زیر باران


بدون چتر بمانم


نه از بوی یاس باران خورده خسته می شوم


نه از خاکی که باران غبار را از آن ربوده است


هر وقت چلچله برایت نغمه ی دلتنگی خواند


و خواستی..


دیوار را از میان دیدارهایمان برداری بیا


من!
تا آخرین فصل باران منتظرت می مانم !!!