برایم اندازه چند ده سال می گذرد!!
از وادی نمی دانم ها رها شده ام
به قدر تمام خاطرات تلخ گذشته ؛
که چه نا جوانمردانه شیرین می نمود!!!
لذت آزادی را برایت آرزو می کنم
برای تو که این کلمات را می خوانی و دم نمی زنی
برای تو ؛ آشنای دور
غریب آشنا!
.
.
.
می روی و می روی و می روی
و ناگهان
در هجمه بی امان خستگی و وازدگی
از نو متولد می شوی...
یکی در این عالم هست که بدجوری هوایت را دارد
خدایش بنامی، یا رفیق و دوست فرقی به حالش نمی کند
و اوست که حال من وتو را از پریشانی می رهاند!
برای من در گذشته طلب مغفرت کنید...
.
.
.
جایی میان هزار و دویست صندلی خالی به بند کشیده بودم خویشتن را
بلکه کمتر !
حالا تا آن فضای سبز کنار حافظیه می دوم و لابلای نوشته های یک سنگ قبر مدفون می شوم:
" درد بی درمان من ای کاش تنها مرگ بود
ای بسا دردا که پیشش مرگ باشد مرهمی"
دلم نه حور العین می خواهد
نه لولو و مرجان
نه جنات تجری من تحتها الانهار
نه عینا یشرب بها عباد الله
.
.
.
غروب سومین روز زمستان است
و سرم خالی از آرزوهای تکراری
قلبم رها از هر آنچه به بند می کشد
و چشمانم سرگردان
بی دلیل در قاب نقره ای پلک هی چرخ می زند؛
.
.
.
برای این همه سرگشتگی کجا از در خانه تو مطمئن تر
دلم
برای همه نخواستن ها انگار
بهانه می تراشد
مثل کودک روی زانوانم
.
.
.
فقط تو را می خواهم
فقط تو را
فقط تو