قاف

عاقبت سی مرغشان سیمرغ شد

قاف

عاقبت سی مرغشان سیمرغ شد

فنا



وسواس سوختن دارم؛


می ترسم خاکسترم بماند


و باد...


گردی بر چهره ات نشاند...



.......................................

تمام سوختن باید... در تو!


قاف



قاف؛


نه ابتدای قیصر است نه انتهای عشق


نه قله قدر است و نه قیمت بهشت.


قاف؛


قداست قامت توست که در میان قوم قاب قوسین قیامت می کند!



توحید قصه های کودکی




یکی بود / قل هو الله احد


یکی نبود / الله الصمد


غیر از خدا هیچ کس نبود / لم یلد و لم یولد


زیر گنبد کبود / و لم یکن له کفواْ احد


 

مهربانم! 

به زبان ساده و بی ریای کودکی هامان


وجود تو ملموس تر می نمود


زیر سقف آسمان... 

 

 


............................


ترسم از آن است که باقلم قاصرم سهواْ جسارتی مرتکب شده باشم؛

سپاسگذار وجودی که بد فهمی هایم را به زینت اصلاحات بیاراید.




قرن۲۱

 

 

 

اینجا قرن بیست و یک 

 

اینترنت ن...داریم 

 

دل خوش ن...داریم 

 

آرامش ن...داریم 

 

به جای همه اینها ؛ 

 

دلتنگیم! 

 

  

 

 

................................. 

 

حاشیه: می خواستم برای دوستان ایمیل تبریک بفرستم اما ظاهراْ باید قیدش را بزنم!!! 

 

 

 

چشمهایت




برای هرم نگاهت 


یادواره اهورایی گرفته ام


چشم که می گشایی


خورشید به دنیا می آید...!




هرس




انگار دنیای ترحم انگیز علف های هرز


هر کسی از راه می رسد

از روی محبت

دستی به چیدنم میآورد

تا از تمام دلخوشی هایم جدایم کند...




بار




تپه تک درخت شده ام!

.

.

.


زیر بار نبودنت


آرام آرام خم می شوم...


تا مادر دست بر شانه ام بگذارد!







تصور





دوست دارم باز گردم به چهار سالگی


وقتی تو گریه می کردی


و من...


گمان می کردم باران می آید!




پازل




روحم انگار قطعه های به هم ریخته همان پازل هزار تکه


که تمام رنگ هایش شبیه به هم بود

تا نتوانی به راحتی

قطعه ها را به نظم بکشی ...


اشتباهم این بود که از همان ابتدا نشمردم...


همه را که سر جایشان چیدم


یک قطعه کم داشت!


.


.


.


تو نبودی...




از زبان عمه!




نیت کرده ام که بیایی...


تکبیر گفته ام که احرام ببندی...


نشسته ام اما...


لثارات شده ای برایم عمه جان...


... تا دست به کمر می گیرم؛


قیام تو متصل به رکوع من است!*






..............................................


*همیشه فکر می کردم چرا باید از رکوع برخیزیم و سپس به سجده برویم!

  شاید اکنون پاسخ را یافته ام!



مثل امشب...




همچون امشبی


پدر آرام می گیرد تا


پسر


عالمی را برانگیزاند!


پدر؛


عصاره همه نیکویی خلقت است

 

و پسر؛


وارث سلاله خصایص مرسلین


از ابتدای آدم ع صفوه الله


تا انتهای محمدص  خاتم نگین رب العالمین!



سیمرغ







سیمرغ و ابر همیشه برای من موجب الهامند ... و عزیز



   سایه ی هر دو که بر سرت بیافتد رحمتی در راه است ...


       راستی تا بحال سایه ی سیمرغ را بر سرت حس کرده ای ...



میدانی که تو هم روزی سیمرغی خواهی شد ...



       و پرواز خواهی کرد تا قاف جاودانگی ...



       یادت هست  آنگاه که الست بربکم را پاسخ دادی : قالوا بلی !





................................................................................


وقتی این مطلب را خواندم احساس کردم انگار از ازل با آن عجین شده ام!


برگرفته از دلنوشته های زیبای صهبانا

http://sahbana.blogsky.com




هر کسی کو دور ماند از اصل خویش





"دلتنگی"  شده واژه مانوس ذهن ما آدمها؛


شاید به این خاطر که


پشت ورودی های دنیای مجازی


حقیقت خودمان را جا گذاشته ایم


حالا در فراقش 


مدام فریاد می زنیم دلتنگیم!




اشک




روزگاری کاتب قبیله باران بودم؛


حالا


به هر سو که می نگرم


باران نمی گذارد ببینم!



درد




فرقی نمی کند از کدام زاویه تفسیرم کنی؛


درد را از هر طرف که بخوانی همان درد است!