قاف

عاقبت سی مرغشان سیمرغ شد

قاف

عاقبت سی مرغشان سیمرغ شد

فراموشی

نه؛ نمیتوانم فرﺍﻣﻮﺷﺖ ﮐﻨﻢ...
ﺯﺧﻢﻫﺎﯼ ﻣﻦ، ﺑﯽﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﺳﺮ
ﺑﺎﺯ ﻣﯽﺯﻧﻨﺪ
ﺑﺎﻝﻫﺎﯼ ﻣﻦ
ﺗﮑﻪﺗﮑﻪ ﻓﺮﻭ ﻣﯽﺭﯾﺰﻧﺪ
ﺑﺮﻩﻫﺎﯼ ﻣﺴﯿﺢ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ
ﻣﯽﺩﻭﻧﺪ
ﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻓﻠﻮﺕ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽﭘﺮﺳﻨﺪ
ﻧﻪ، ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﮐﻨﻢ
ﺧﯿﺎﺑﺎﻥﻫﺎ ﺑﯽﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﺭﺍﻩﻫﺎﯼ ﺁﺷﮑﺎﺭ
ﺟﻬﻨﻢﺍﻧﺪ

 

ماه

آهسته از کنار برکه
گام برمی دارم
می ترسم از کنار کفش هایم
ریگی رها شود
آخر برکه خواب است
و خواب ماه می بیند

تمام غصه ها

تمام غصه ها
دقیقا از همان جایی آغاز می شوند که
ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت...