قاف

عاقبت سی مرغشان سیمرغ شد

قاف

عاقبت سی مرغشان سیمرغ شد

این روزها...

فاطمیه که نزدیک می شود بوی کربلا می آید
بوی سیب که می شنوم یاد کوچه های مدینه می افتم

و این روزها بیش از هر زمان دیگری به رباب می اندیشم

بنویسیم رباب

بخوانیم رب آب

خوب شد که محسن علی اصغر را ندید...
نظرات 5 + ارسال نظر
آرشید دوشنبه 14 اسفند 1391 ساعت 08:52 http://arshid.blogsky.com

درهای خانه ی کریمان
حتی اگر نسوخته بود
هرگز به روی محبان بسته نمی شد ...

یادم نمی رود ...
درهای رحمت فاطمی
همیشه بروی شیعه باز است ...


سلام و ایام حزن خاندان رسالت تا ابد تسلیت و تعزیت باد .

خلوت من دوشنبه 14 اسفند 1391 ساعت 16:34

سلام
باید نوشت
از هر دری سخنی
نو،کهنه، انتزاعی یا مدرن فرقی نمی کند
غزل،مثنوی،رباعی یا شعر سپید فرقی ندارد
این ها پوسته اند، مهم مغز آن است
مهم این است که حرفت دانسته شود
مهم این است که تاثیرگذار باشی
گاهی هم اگر لازم شود باید خرقه پشمینه را از تن بیرون کرد و به سمت هدف حرکتی جدید آغاز کرد؛
((حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو))
فقط کاش دانسته شوی!
فقط کاش در راه دانسته شدن نترسی!
هنر منشوری است هفت رنگ
هنرمند باید خود را در معرض طیف نور سپید قرار دهد و سپس نترسد از این که مخاطبش نور آبی را در نتیجه آن می بیند یا قرمز را...
هنرمند هرگز نمی ترسد از این که غلط دانسته شود
ببخشید از این مثنوی های هفتاد من کاغذ که اسمش را دست نوشته می گذارم
متشکر از نظر ارزشمندتان
مواظب پنجره های گشوده شده و پنجره های گشوده نشده هم هستیم... مواظب خوبی ها و همه ی خوبی ها هم هستیم

سیمرغ یکشنبه 20 اسفند 1391 ساعت 15:27

به اندازه چشمکی

و فقط یکی را بستم

.
.
یک هفته گذشت

بی انصاف است است این روزگار!

[ بدون نام ] یکشنبه 20 اسفند 1391 ساعت 15:30

نمی نویسی این روزها!!!

کجایی؟ خدا قوت...

احمد-ا یکشنبه 20 اسفند 1391 ساعت 20:02

واه
وقتی یکی میرسه و
به قدر تمام خستگیهایت خسته
آنگاه تو از خستگی در میای و . . .

حقیقت یک قصه ی ناتمام برای تو سبمرغ عزیز

همین دو روز پیش بود ، ساعت 7 سراغ آن کار سخت و سرد آهنی ( پروژه احداث خط آهن محور قزوین - رشت ) تازه ساعت 8 شب بود رسیده بودم به پشت میز کارم ( پس از 13 ساعت کار )
دخترک زنگ میزند و از من میخواهد که بابا کی به خونه می رسی ؟
و من قرار نیم ساعت دیگر یه اکپ تعمیراتی را از ایستگاه راه آهن کرج رهایی کنم به قزوین و سپس به خونه خواهم اومد ، حدود 45دقیقه تا یک ساعت دیگه
دخترک : بابا خونه میای خسته هستی ؟؟؟!!!
من : تکرار ادامه کارم تا نیم ساعت دیگه
دخنرک : بابا به سئوال من جواب بده ، اومدی خونه منو مب بری بیرون ؟ آخه ن دلم گرفته میخوام منو ببری یه دور بزنیم .
و من وقتی ساعت 9 شب پس از 14 ساعت کار به خونه رسیدم خستگی از تنم بیرون زده بود او را به اتفاق داداشش بیرون بردم و همانشان کردم به بستنی و . . .
حول و حوش 5/10 شب به منزل مراجعت داشتیم و
چقدر خستگی بخاطر خسته شدن دخترک از تنم زده بود بیرون !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد