قاف

عاقبت سی مرغشان سیمرغ شد

قاف

عاقبت سی مرغشان سیمرغ شد

نگرانی


چشمم به آمار بازدیدها که افتاد
نگران شدم


13500 نگاه را ؛

به کدام سو کشانده ام؟!
به کدام حقیقت پیوند زده ام؟!
در قاب کدام ستاره به حبس کشیده ام؟!

راستی؛

تو میدانی تا خورشید چقدر راه است...؟

گذشت..


گذشت زمانی که به پهنای نگاه آدمهای دور و برمان

میدان مغناطیس چشمهایم

و یک دل بیمار

و ...

حالا هر ثانیه

در تابش مردمک های درخشانت

گره می خورم

تا علاج دردهایم باشی!

مرهم زخمهایم!

و بوسه بارانت می کنم

تا التیام تن خسته ام شوی

.
.
.

خدا را در اکنون نفسهای تو تفسیر می کنم

که رام اشکهایت شده ام

و بی خود از خویشتن!

رؤیا

بی هیچ صدایی می آیند
زمانیکه نمیدانی...
در دلت یک مزرعه آرزو می کارند
بی هیچ نشانی از دلت می گریزند
تا تمام چیزی که به یاد می آوری
حسرتی باشد به درازای زندگی
چقدر بی رحمند رؤیاها...!

منتظر!!

مرا که ملالی نیست


اگر صد سال هم زیر باران


بدون چتر بمانم


نه از بوی یاس باران خورده خسته می شوم


نه از خاکی که باران غبار را از آن ربوده است


هر وقت چلچله برایت نغمه ی دلتنگی خواند


و خواستی..


دیوار را از میان دیدارهایمان برداری بیا


من!
تا آخرین فصل باران منتظرت می مانم !!!

حال من ...

نیستم

راست می گویید

اما در شریانهایم هستی جاری است

و به هر گرهی که پشت پلکهای تو می خورم

برای حرمت تمام نمای معصومیت آغوش وا می کنم

به گفتن عفواً لک یا کریم
!!!

حال من خوب است..

سلام حال من خوب است

ملالی نیست جز گم شدن گاه گاه خیالی دور که مردم به آن شادی بی سبب می گویند

با این همه اگر عمری باقی ماند طوری از کنار زندگی می گذرم که نه دل کسی صدا کند ونه این دل ناماندگار بی درمانم در سینه بلرزد

نمیدانم میخواهم بروم...؟ میخواهم بمانم...؟ نمیدانم میخواهم تنها بمانم..؟

عزیزم باید نامه ام کوتاه وبی کنایه و ابهام باشد پس دوباره مینویسم :

سلام حال من خوب است اما تو باور نکن...

ما آدم ها...

به جرم وسوسه...

چه طعنه ها که نشنیدی حوا...!

پس از تو...

همه تا توانستند آدم شدند...!

چه صادقانه حوا بودی...

و چه ریاکارانه آدمیم...

حسادت

برای من
دوست داشتن
آخرین دلیل دانایی است
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامت رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحمل سکوتش طولانی است
چقدر

 

روزی امشب

دو هفته ایست که ظرف نباتمان خالی است

و آه می کشم و حسرت خراسان را...

 

دل به مشهد داریم؛

به یک نفس نشستن زیر رواق آویزها و عطر گرفتن از اسپند و گلاب ناب رها در هوای پَرِ پرواز ملائک...

آقا ! چشم هامان، آهوست  و دست هامان ، کبوتر...

نور این شب را به چشمها و دستهامان بریز...

دل به مشهد داریم ؛ به همان پنجره، به همان سلام، به همان رضا(ع) و آه می کشیم حسرت خراسان را... (میلاد کریمی)

فراموشی

نه؛ نمیتوانم فرﺍﻣﻮﺷﺖ ﮐﻨﻢ...
ﺯﺧﻢﻫﺎﯼ ﻣﻦ، ﺑﯽﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﺳﺮ
ﺑﺎﺯ ﻣﯽﺯﻧﻨﺪ
ﺑﺎﻝﻫﺎﯼ ﻣﻦ
ﺗﮑﻪﺗﮑﻪ ﻓﺮﻭ ﻣﯽﺭﯾﺰﻧﺪ
ﺑﺮﻩﻫﺎﯼ ﻣﺴﯿﺢ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ
ﻣﯽﺩﻭﻧﺪ
ﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻓﻠﻮﺕ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽﭘﺮﺳﻨﺪ
ﻧﻪ، ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﮐﻨﻢ
ﺧﯿﺎﺑﺎﻥﻫﺎ ﺑﯽﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﺭﺍﻩﻫﺎﯼ ﺁﺷﮑﺎﺭ
ﺟﻬﻨﻢﺍﻧﺪ

 

ماه

آهسته از کنار برکه
گام برمی دارم
می ترسم از کنار کفش هایم
ریگی رها شود
آخر برکه خواب است
و خواب ماه می بیند

تمام غصه ها

تمام غصه ها
دقیقا از همان جایی آغاز می شوند که
ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت...

این روزها

این روزها کمتر می نویسم

بیشتر می خوانم

جا به جای هستی سرشار خواندنی هاست

از خودم شروع کرده ام

که کتاب وجودم بر دو تقسیم می شود

من و تو!

که در دلم خانه کرده ای،

و قلبم را تسخیر...

این روزها؛

به هر تقویمی که نگاه می کنم

چشمم تا محرم پیش می رود

ماه تو...

محض یار مهربان

عرض تبریک آقا

ای نفسها به فدای کف نعلین شما

اندکی تند قدم بردارید...

روز جوان

امروز را مباهات خویش دان که روز اشارت ابروی یار است و امتداد سرخ فرات.

روز علی اکبر شدن که نه! روز اَشبه الناس گردیدن به سرو عرش آسای خانه حسین(ع) که نَمی از رشادت و غیرتش، سماع هفت دریا را کفاف می دهد و عشق، خاک پای اوست؛

روز جوان، جوانی که شأن نزول آیه پیروزی است و مهبط لطف پروردگار و فرشته تر از ملائک در زلال لحظه های ناب سُبحه و سجده.

شیواترین تغزل دوست ، گوارای وجودتان ،

روزتان مبارک...