قاف

عاقبت سی مرغشان سیمرغ شد

قاف

عاقبت سی مرغشان سیمرغ شد

هنوز هستم!

هنوز برنامه ای ندارم


برای تمام بودن ونبودن های نامنظم و ناگهانی که صاعقه وار به جانم می افتند و تمام می شوند...

حتی برای دلجویی از همان ها که ادعای دوستی شان را داشتم و رهایشان کردم!

حالا آرام آرام شاید دوباره در خودم پیدا شوم!

شاید از نو در نگاه سرشار از محبت تو متولد شوم!


فعلا... فقط آمده ام تا به حرمت پیشنهاد دوستانه یک آشنای دیرین بگویم هستم ... هنوز هستم!

حطه

سراغی از کوی پروانه ها دارم

پیام اور نور و روشنایی

دستانم پر از محبوبه و یاسمن

اب زده ام چشم را

     حوالی چشمانم مدتی شوره زار بوده است

برای امدن قصور دارم

نه عامدانه

.

.

پاپوشی از دنیا دوخته بودند برایم

هرچه می شنیدم فاخلع نعلیک

بیرون نمی آمد که...

دست به دامان پدر شدم

یا ابانا استغفر لنا

و سر به سجده گذاردم

           حالا به سراغ من اگر می آیید

                                       نزدیکی های باب الحطه ...

برایم اندازه چند ده سال می گذرد!!

از وادی نمی دانم ها رها شده ام

به قدر تمام خاطرات تلخ گذشته ؛

                                    که چه نا جوانمردانه شیرین می نمود!!!

لذت آزادی را برایت آرزو می کنم

برای تو که این کلمات را می خوانی و دم نمی زنی

برای تو ؛ آشنای دور

       غریب آشنا!

.

.

.

می روی و می روی و می روی

و ناگهان

در هجمه بی امان خستگی و وازدگی

از نو متولد می شوی...

یکی در این عالم هست که بدجوری هوایت را دارد

خدایش بنامی، یا رفیق و دوست فرقی به حالش نمی کند

و اوست که حال من وتو را از پریشانی می رهاند!

برای من در گذشته طلب مغفرت کنید...

.

.

.

جایی میان هزار و دویست صندلی خالی به بند کشیده بودم خویشتن را

                    بلکه کمتر !

حالا تا آن فضای سبز کنار حافظیه می دوم و لابلای نوشته های یک سنگ قبر مدفون می شوم:

" درد بی درمان من ای کاش تنها مرگ بود

                      ای بسا دردا که پیشش مرگ باشد مرهمی"

دلم نه حور العین می خواهد

نه لولو و مرجان

نه جنات تجری من تحتها الانهار

نه عینا یشرب بها عباد الله

.

.

.

غروب سومین روز زمستان است

و سرم خالی از آرزوهای تکراری

قلبم رها از هر آنچه به بند می کشد

و چشمانم سرگردان

           بی دلیل در قاب نقره ای پلک هی چرخ می زند؛

.

.

.

برای این همه سرگشتگی کجا از در خانه تو مطمئن تر

دلم

برای همه نخواستن ها انگار

بهانه می تراشد

مثل کودک روی زانوانم

.

.

.

فقط تو را می خواهم

فقط تو را

فقط تو

چند روزی است دلم تنگ محرم شده است...


عرق کهنه شیراز مرا مست نکرد                                         چایی روضه ارباب زمین گیرم کرد...



رمضانیه

مگر این چند روزه در یابی!!! اللهم ان لم تکن غفرت لنا فی ما مضی من شعبان...

چله نشینی*

گفتند: چله‌نشینی‌ کن.

چهل‌ شب‌ خودت‌ باش‌ و خدا و خلوت...

شب‌ چهلمین‌ بر بام‌ آسمان‌ برخواهی‌ رفت...!

و من‌ چهل‌ سال ... از چله‌ بزرگ‌ زمستان‌ تا چله‌ کوچک‌ تابستان را به‌ چله‌ نشستم،

اما هرگز بلندی‌ را بوی‌ نبردم! زیرا...

از یاد برده‌ بودم‌ که‌ خودم‌ را به‌ چهلستون‌ دنیا زنجیر کرده‌ام ...






*این مطلب را به وسوسه "احمد-ا" از بین یادداشتهای قدیمی دوستی یافته و بازنشر نمودم

...پایان

 

مهم نیست چقدر بی وزن باشد 

 

می خواهم اینگونه ینویسم 

 

تا هر خط این سطور 

 

با یاد تو 

 

به پایان رسیده باشد 

 

جوابیه


سلام همصحبت دیرین

شاید اولین نباشی

اما؛ دیرگاهی ست می شناسمت

و

در بندی حتی اگر دربند نباشی!

به حساب ما چرتکه می اندازی

به حساب مولانا مفتعل می شماری

***

زمان رفته ما آنقدرها هم بی حساب نیست

با خورشید و ماه محاسبه می کنیم

بعد روی دیوارهای فلبمان چوب خط می کشیم

حالا تو از دنیای مدرن آمده ای به سرزمین ما

تا حساب زمان از دست رفته را...

راستی هم صحبت دیرین

امروزی تر از همه واژه ها

باطری ساعت شما چقدر شارژ دارد؟!

***

گفته بودی روز تحویل نمی شود

راست گفتی؛

برای ما ای کاش لحظه ها هم تحویل می شد!

برای تحول یک سال صبر می کنی که چه؟

هر لحظه از این قبای کهنه به درآ

***

گاهی به چشم به راهی عزیزی بخواب

تا بدانی زیر پلک انتظار چه می گذرد...

***

من برای خودم می نویسم

تا فراموش کنم

   برای تو

   تا به یادم آوری

         برای او

        ...

فارغ از سبک و قالب
.
.
.
روزگار بازی با کلماتم سرآمده،

برای نقطه چین ها می نویسم

برای علامت سوال ها

حتی گاهی علامت تعجب ها!!!

و عطر سیب،

              هنوز هم دلتنگم...

دلتنگم...

برای نگاه تبدارم زاده شدی

و قاب چشمانم

که امروز لبریز شکوفه های سیب شد

ساعت از نیمه شب گذشته

روزم را زیر پلک های انتظار تحویل می کنم

ساعتم مدتهاست کار نمی کند

وگرنه شاید به موقع می آمدم

برای تبریک دگرگونی ات

خسته ام

بی عشق انگار

حبابی که بی تلنگر هم می ترکد

و با دهان نفس میکشم

دلتنگ عطر سیب...

بازجویی

نامت چه بود؟آدم

فرزند؟من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت

محل تولد؟بهشت پاک
...
اینک محل سکونت؟زمین خاک

آن چیست بر گرده نهادی؟امانت است

قدت؟روزی چنان بلند که همسایه خدا،اینک به قدر سایه بختم به روی خاک

اعضاء خانواده؟حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک

روز تولدت؟روز جمعه، به گمانم روز عشق

رنگت؟اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه

چشمت؟رنگی به رنگ بارش باران ، که ببارد ز آسمان

وزنت ؟نه آنچنان سبک که پرم دئر هوای دوست ... نه آ نچنان وزین که نشینم بر این خاک

جنست ؟نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا

شغلت ؟در کار کشت امیدم

شاکی تو ؟خدا

نام وکیل ؟آن هم خدا

جرمت؟یک سیب از درخت وسوسه

تنها همین ؟همین
!!!!
حکمت؟تبعید در زمین

همدست در گناه؟حوای آشنا

ترسیده ای؟کمی

ز چه؟که شوم اسیر خاک

آیا کسی به ملاقاتت آمده؟بلی

که؟گاهی فقط خدا

داری گلایه ای؟دیگر گلایه نه؟، ولی...

ولی چه ؟حکمی چنین آن هم یک گناه!!؟

دلتنگ گشته ای ؟زیاد

برای که؟تنها خدا

آورده ای سند؟بلی

چه ؟دو قطره اشک

داری تو ضامنی؟ بلی

چه کسی ؟ تنها کسم خدا

در آ خرین دفاع؟
می خوانمش که چنان اجابت کند دعا

این روزها را دوست دارم...

این روزها ... تنها

حس می کنم گاهی ... کمی گنگم

گاهی ... کمی گیجم

حس می کنم

از روزهای پیش ... قدری بیشتر

این روزها را ... دوست دارم

گاهی ...

ــ از تو چه پنهان ــ

با سنگ ها ... آواز می خوانم

و قدر بعضی لحظه ها را ... خوب می دانم

بنون

پیش ترها فکر می کردم یوم لا ینفع مال و لا بنون یعنی روزی که مال و فرزندان سودی به حال آدمی ندارند!
تازه اندکی است که فهمیده ام بنون سبب قدرت آدمیست
روزی که ثروت و قدرت سودی به حالم نخواهد داشت!!!

آن روزها قدرتشان را با پسرانشان می سنجیدند، من با چه بسنجم؟!

این روزها...

فاطمیه که نزدیک می شود بوی کربلا می آید
بوی سیب که می شنوم یاد کوچه های مدینه می افتم

و این روزها بیش از هر زمان دیگری به رباب می اندیشم

بنویسیم رباب

بخوانیم رب آب

خوب شد که محسن علی اصغر را ندید...

انگار

انگار از تو فاصله دارم

              سالها


انگار می نویسم که بخوانیم

          و پیش از آنکه بتوانی

می گریزم!

انگار با خودم که نه

با تو که درونم خانه کرده ای

         سر جنگ دارم!

سر که نه

 تو بخوان

نفس

روح

.

.

جنگ که نه

خشونت طلب نیستم

نه از روی منطق

از ترس

همیشه از جنگ گریزان بوده ام

سر فرار دارم

سر که نه...

نامه عمل تو چگونه است؟!

درسهایت را خوانده ای؟

به ترسهایت اقرار کرده ای؟

کمی آنسوتر

در دیوارها

حفره هایی برای اقرار هست

و باز هم آنطرف تر

صندلی هایی

آخر اقرارتان اندکی طول خواهد کشید

و خسته می شوید

اصلاً رها کن این حرفهای هیچ و پوچ را

من

درون دلت

خانه کرده ام