عقربه هایم به هم ریخته
هر کدام به سویی می چرخد
یکی تندتر، یکی کند تر
شبیه ساعت های شماطه دار کارتون های کودکی
دیوانه شده ام!
اما از هر طرف که می رود، برمیگردد سر جای اول... ساعت صفر!
..............................................
پ ن : کسی نپرسید چرا اندیشه های سبزت سیاه شده اند؛ حتی تو!
سلام
انشاءالله که همواره سلامت باشید .
این بهم ریختگی عقربه ها همگانی شده است ...
زمان همه چیز را سامان خواهد داد .
برایتان آرامش و بهروزی آرزومندم .
سلام
بهم ریختگی عقربه ها آنقدرها هم آزار دهنده نیست
دوستان را لابلای زمان گم می کنم...
به شنیدن صدایت جان می گیرم
یقین به دیدارت از شوق خواهم مرد...
در تو هزار مزرعه ، خشخاش ِ تازه است
آدم به چشـــــــــــــم های تو معتاد می شود
کم پیدایی...!!!
ساعت صفر یعنی ساعت آغاز دوباره ...
و آغاز ، یعنی اینکه شما به مقصد رسیده اید .
راه رفته را بازگشته ام
و
دوباره...
اندیشه های سبز هیچگاه سیاه نخواهد شد ...
تبر شاید جنگل را خالی کند ... اما ریشه ها ماندگارند .
جنگل سوخته
مثل نخل سربریده
با رویش رفاقتی ندارد..
تو را با
اندیشه های سبزت با
قید و بند دیده ایم
و
در سیاهی همان اندیشه های سیزت
با
بند و قید
ما تو را در بی رنگی می طلبیم
که
قید و بند
بند و قید
ندارد
و اون هم
بالاتر از رنگ سیاهیست !
نه از رومم، نه از زنگم...
***
نه در قیدم، نه در بندم...
اسیر عاشقی هستم
که بی دلدار می خندم
گمان داری که در قیدم
یقین دارم که تلخندم
برایت دام گسترده
و می خوانی تو در بندم!
سلام سیمرغ عزیز...بسیار بی وفاااااااااااا...نوشت کوتاه ولی پر از حرف...شنیدی میگن کاش شعرو میشد بدون واژه گفت...ماه بود دوست من
ماه شمایید زینب بانو و نوشتارهای زیبایتان
تعریف ساده و صمیمی تان موجب غرورم شد! چقدر بی جنبه ام ، نه...؟!!!
تنهایی سهراب شیشه ای بود
به صدای پایی می شکست
سهم من اما؛ از فولاد است
صدای پایت را چند برابر می کند...