مرا که ملالی نیست
اگر صد سال هم زیر باران
بدون چتر بمانم
نه از بوی یاس باران خورده خسته می شوم
نه از خاکی که باران غبار را از آن ربوده است
هر وقت چلچله برایت نغمه ی دلتنگی خواند
و خواستی..
دیوار را از میان دیدارهایمان برداری بیا…
من!
تا آخرین فصل باران منتظرت می مانم !!!
این شهر پر از صدای پای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
طناب دارت را می بافند
مردمانی که صادقانه دروغ می گویند
و عاشقانه خیانت می کنند
یار من یوسف نیا! اینجا کسی یعقوب نیست...
راستی ...
هر از گاهی سیبِ دلم می افتد
و دستان خیالت ...
آن را در هوا چنگ می زند !
چه حس عجیبی است ... نه ؟!
سلام
سیمرغ عزیز
مرکّبِ قلمِ صبرم رو به اتمام است ...
و من مانده ام
با دفتری قطور و سپید
در سیطره ی واژگان سیاه دیوان اندوه
و نقطه چین آه هایی .. . . . .
که ناتمام خواهد ماند .
آرشید گرامی
به خانه دلت سر زدم...
گویا نیازی به نظرات دیگران نداشتی... جایی برای نظر دادن نبود..
از قاف خان هفتم پیغام سیمرغ را به گوشت می رسانم...
خطوط دلت همواره خدایی باد
زیبا بود
و من !
تمام فصول را
یخ زده ام
تا
تو بیایی
که شاید
آب جاری شود و با هم جاری شدن آب را به تماشا نشینیم !!
سلام

کم پیدا شده اید جناب سیمرغ...
این پستتون کامل نبود برای من
ایام ب کام
مطالبتون بسیار ارزشمند است دوست دارم بیشتر ازشون بهره مند بشم چطوری میتونم ؟؟
متشکر از لطفتان
در کوچه پس کوچه های سیمرغ در خدمتتان هستم.
بسیار لذت بردم مرسی از قلم زیباتون
کاش بدانم کدام تنور دستت را گرم کرده که دیگر از ما سراغ
آفتاب را نمیگیری؟؟؟
خیلی وقته که به روز نیستید حیفه که از مطالب ارزشمندتون بی نصیب باشیم !! چرا عزیز ؟؟؟؟؟