گفتند: چلهنشینی کن.
چهل شب خودت باش و خدا و خلوت...
شب چهلمین بر بام آسمان برخواهی رفت...!
و من چهل سال ... از چله بزرگ زمستان تا چله کوچک تابستان را به چله نشستم،
اما هرگز بلندی را بوی نبردم! زیرا...
از یاد برده بودم که خودم را به چهلستون دنیا زنجیر کردهام ...
*این مطلب را به وسوسه "احمد-ا" از بین یادداشتهای قدیمی دوستی یافته و بازنشر نمودم
. . . و چقدر جالب!
سلام جناب سیمرغ
خیلی متاملانه بود
ممنون از انتخاب شما
جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد
آهان!
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم
مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد
شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل دارد
تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز
ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد
کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز
می خرم از پسرک هر چه تفال دارد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد
هیچ سنگی نشود سنگ صبورت ، تنها
تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد...
-----------
هی نوشت ها:
1- سلام، چه خبر؟
2- چه خوب که برگشتم!
3- بله؟؟؟؟
4- دیگه عرضی نیست...
5- ای بابا...
6- گفتم که دیگه عرضی نیست!
7- حالا که اصرار دارید؛ به نظر من بهتر بود می گفتید با توصیه احمد-ا
8- بازهم از این طرف ها تشریف بیارم!
سلام و ... توصیه ای در کار نبود!
دل مبند...پایبند میشوی...